سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزدیکترین مردم به پیامبران ، داناترین آنان است بدانچه آورده‏اند . [ سپس برخواند : ] « همانا نزدیکترین مردم به ابراهیم آنانند که پیرو او گردیدند و این پیامبر و کسانى که گرویدند . » [ سپس فرمود : ] دوست محمد ( ص ) کسى است که خدا را اطاعت کند هرچند نسبش به محمد ( ص ) نرسد ، و دشمن محمد ( ص ) کسى است که خدا را نافرمانى کند هرچند خویشاوند نزدیک محمد ( ص ) بود . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط مهیار در 89/9/2:: 7:58 عصر


دیگر واژه ای ندارم...
"دوباره کبوتران دلم بی قرار پرواز شده اند.."
من ...
کلمه هایم را گم کرده ام ..
در حوالی بابی که اسمش را گذاشته اند باب الرضا...
آن جا که پایت سست می شود... قدم به قدم..
نفس می کشی تمام مهربانی اش را...
من کلمه هایم را گم کرده ام...
در میان تک تک حرف های اذن دخول حرمش...
در میان عالمی از تردید و واهمه از دلی که می ترسی آن ...
قدر سیاه شده باشد...
که اجازه ات ندهد...
ءادخل یا ملائکه الله المقربین المقیمین؟...
دلت می لرزد...
من کلمه هایم را گم کرده ام..
در تپش های دلی که گره می خورد به مشبک های طلایی پنجره ای که رو به آفتاب بود...
و نگاه هایی که پر از امید تا گنبد طلایی حرمش سبز می شدند...
کلمه های من غرق شدند...
در لابه لای آبی نقش و نگارهای گلدسته های مسجد گوهرشاد...
در گوشه و کنار خلوت سبز صحن قدس...
چه ساده کلمه هایم گم شدند..
وقتی که ایستادم در مقابل گنبدش...وقتی که خواستم دعا کنم برای آفتابگردانش...
 نفس هایم به شماره افتاد...و کلمه هایم ...
ساکت شدند در برابر آیه آیه ی سوره ای که هر صفحه اش خیس می شد...وقتی که طه را به خاطرت می آورد...
من کلمه هایم را جا گذاشته ام... در تب و تاب بی قراری ثانیه هایی که لحظه لحظه فاصله شدند ...
بین من و حریمی که پر از آرامش محض بود...و چه سنگین است...حس تلخ اجبار نفس کشیدن در این فاصله ها...
من دیگر سراغی از کلمه هایم نگرفتم... وقتی که ورق ورق دلم خیس می شد ...
در میان سطر های سفیدی که به یادم می آوردند باید امتداد تمام خیابان های دلم به گنبد حرمش ختم شود...
سطرهای سفیدی که یادم دادند فاصله ها فقط بهانه اند برای دور ماندن...
چه بهانه ی تلخی..


هر شب در خیال خویش
ضریحت را
با آب دیدگانم غبارروبى مى کنم
و با نسیم
کبوتران ضریحت را
در دیدگانم
مجسم مى کنم
و بر گنبد طلایى ضریح تو
طواف مى گذارم
چشم هایم شیدا
براى یک لحظه
یک ثانیه
حضور صمیمى ات را
در ضریح ترسیم مى کند
و من
بى قرار مثل یک قطره حباب
رنگین ترین رؤیا و مجنون ترین مجنون
مى گردم
و از خطوط سبز تخیل
بر وادى عشق تو گام مى نهم
و در سفر به نزد تو
یا غریب الغربا!
حکایت هاى خسته جانم را بازگو مى کنم
و کبوتر ذهنم را
از حرم تنگناى خویش
بر وادى عشق تو رهسپار مى گردانم
با سنگهای فرش حرم حرف می زنم
اینجا چقدر سنگ صبور سفید هست !
دل را به دست پنجره فولاد میدهم
اینجا برای هر دل بسته کلید هست
من از کبوتران حرم هم شنیده ام
فرصت برای پرواز اگر می پرید هست..

 


کلمات کلیدی :