چند وقتی است انگار خودم را نمی شناسم..
نگاه پاییزی ام نه ساکت می شود و نه باران می گیرد...
دیگر در تب و تاب این ثانیه های تکراری غرور چشم هایم را نمی شکنم..
این بغض ها مرا خوب می شناسند...
یک دنیا پر از نقطه چین...
به جای خودم...
گم شده ام در بی قراری تمام بغض هایم..
قصه ی پر غصه ایست...
اینکه
سکوتِ صبورِ چشم هایی باشی که تماشایت نمی کنند
آن وقت...
مَحرَمِ گاه و بی گاهِ
کلمه هایت،
حرف هایت،
اشک ها و لبخَند هایت،
چشم هایی باشند که ...
نمی بینیشان..
دل تنگ شده ام..
دلم را
گره زده ام
به گوشه این واژه ها؛
دلم که می گیرد..
واژه هایم می میرند...
پ ن : امن یجیب... حال دلم اضطراری است..